آزادی، خجسته آزادی

قلم توتم من است و آزادی مذهبم

آزادی، خجسته آزادی

قلم توتم من است و آزادی مذهبم

صمیمانه

 

پشت دَه گذر شتابان شتا 

پیش از آن‌که سحاب مهر 

چون باران غم، فرود آید 

حدیث اولین شهر عشق را خواندم. 

و آن‌گاه بود که زمین دل 

در زیر پای غرورم لرزید 

و دیوارهای بلوری تنهایی‌ام، ترک برداشت 

و دیدم که چگونه 

احساسی غریب 

خلوت آشیانم را تسخیر کرد. 

 

من  

تسلیم یک لحظه از خود گسستن شدم 

و دریافتم 

که پرواز عشق 

بی بال هجران 

خیالی بیش نیست. 

 

پشت ده خزان 

و در انتهای آفتابی داغ 

خمار عشق 

بر پلک‌هایم سایه گسترد، 

کودک احساسم قد کشید، 

افق نگاهم را یک آسمان بالا برد، 

و کورسوی وجودم را 

دست در دست مهتاب 

به طواف حرم امن خورشید کشاند.  

خمار

نگاه خسته و نا امید مجنون 

دیگر 

آسمان ناز لیلی را 

به خلوتگاه نیاز خویش، نمی‌خواند. 

شاید او نیز 

حقیقتی ورای حجم عشق را 

از پله‌های ارتفاع ناکجا آبادی غریب

به نظاره ایستاده است. 

 

نگاه کن! 

اگر تابش آفتاب چشمانی تَـر 

کوه‌های یخی ِ زم‌ستانِ درونت را 

در اقیانوس آرام و عمیق ِ گذر از خویش 

به جریان باد سپرده باشد، 

سنگینی ابرهای باردار را 

بر پشت پلک‌های تجلی یار 

و در ژرفای آسمان نگاهش 

خواهی دید. 

 

وزنه‌ی عشق 

چشم ِ دل عاشق را 

ناباورانه 

و در خلاف جهت هبوط 

با خویش خواهد برد 

و پروانه‌ی نیازش را 

در آتش ناز معشوق 

خواهد سوزاند، 

و به ناکجا آبادی ورای حجم بی‌دلی 

خواهد رساند. 

شبانه

خسته شدم دیگر

از این راه پر هراس گورستان.

 دیشب که نبودی

برای نخستین بار

در گام‌های آغازین پا سفت کردم

به نقطه‌ی سرآغاز بازگشتم 

و پریدم... 

دیگر روی زمین نخواهم ماند 

دیگر، فقط آسمان.