نگاه خسته و نا امید مجنون
دیگر
آسمان ناز لیلی را
به خلوتگاه نیاز خویش، نمیخواند.
شاید او نیز
حقیقتی ورای حجم عشق را
از پلههای ارتفاع ناکجا آبادی غریب
به نظاره ایستاده است.
نگاه کن!
اگر تابش آفتاب چشمانی تَـر
کوههای یخی ِ زمستانِ درونت را
در اقیانوس آرام و عمیق ِ گذر از خویش
به جریان باد سپرده باشد،
سنگینی ابرهای باردار را
بر پشت پلکهای تجلی یار
و در ژرفای آسمان نگاهش
خواهی دید.
وزنهی عشق
چشم ِ دل عاشق را
ناباورانه
و در خلاف جهت هبوط
با خویش خواهد برد
و پروانهی نیازش را
در آتش ناز معشوق
خواهد سوزاند،
و به ناکجا آبادی ورای حجم بیدلی
خواهد رساند.
ورای حجم بی دلی شاید به ناکجا آباد نرسیدی...
از نگرش عمیقتان ممنونم خانم رئیسی عزیز.
بله شاید نرسیدم.. که میداند؟
چقدر غمگین بود...ناامیدم کرد...حقیقتی ورای حجم عشق را....احمد جان عشق ی درده ...حداقل برای من درد بود...
دقیقاْ پریناز عزیز.. عشق درد، و «درد بیعشقی علاجش آتش است»
اما به نظرم از این درد و شکایت که بگذریم به آن حقیقت دست مییابیم...
اتوپیایی نیست... باور کن رفیق.../
نمیخواهم باور کنم حسام جان!!
همه امیدم به همین است وگرنه باور کن دق میکنم...
سلام...
با پریناز موافقم.
و چقدر تاثیرگذار... آدم سردش میشه..
و بر تو درود غزل بانو.
چه عجب از طرفهای وبلاگ!
چشممان انور شد...
درشتی و نرمی، تیرگی و روشنی، سردی و گرمی، و از این دست همه از آثار قبض و بسط روح ما آدمهاست... گاهی خوشی، گاهی غم.
سلامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چه سردو سنگین بود هوای نت بدون تو
خوش آمدی که خوش آمد مرا ز آمدنت
ممنون که بیادم بودی
ممنون که خبرم کردی
ممنون که دوباره آمدی
ممنون که میمانی
تا بمانم
تا ببالم
تا نمیرم ...
با داشتن رفقای شفیقی همچون شما مگر میتوان دل از وبلاگنویسی کند؟... با همهی مشکلاتش.
به سلام احمد! چیجوری؟ بابا ی هو مری نمیگی دل ما میگیره؟ خوب کردی اومدی
ی هو میبـٌــرندمان! به اجبار... این دستهای آلودهی ضد افکار.
دل ما هم از دوری شما عزیزان تنگ و از جفای روزگار خون است.
آخه می دونی قالبم رو خیلی دوس دارم. واسه این توی بلگفا موندم.
دِ اشکال شما خانوما همینه دیگه خانوم جان!
اگه بتونین از هر چی که دوست دارین راحتتر دل بکنین اینقده جامعهی ما مردسالار نمیشه!
او
وقتی در خواب است
مثل ِ عشق می شود.
مثل کسی که عشق است.
و اما در بیداری...
خدا به خیر بگذراند!
سلام اختر...باز ک نیستی..گجاییی...سیاهم سیاه سیاه
پریناز راست میگه دیگه... کجایی؟
شما برا چی سیاهی پریناز جان؟ ما دلمان به شما خوش است.. این دلخوشی را از ما نگیر رفیق.
چقدر خسته ای رفیق.
چقدر میفهمم چی میگی اونجا ک میگی:
وزنهی عشق
چشم ِ دل عاشق را
ناباورانه
و در خلاف جهت هبوط
با خویش خواهد برد...
چقدر دلم گریه میخاد رفیق.
تجربههای مشترک سبب افهام مشترک میشود عزیز.
دنیایی حرف برای بیرون ریختن هست اما گوشهای شنوا کم و حوصلهها کمتر. اجتماع آدمهای گسستهایم ما.
خستهام اما امیدوار.. به آن اتوپیایی که حسام میگوید نیست!
عشق
راه نجات
همین.
عشق آسان نمود اول
ولیک به خون جگر شود!
عشق، رهایی از «من».
چشم دل عاشق !
این ترکیب کلمات رو دوست داشتم ... بنویس رفیق ./
عاشق همه حال مست و رسوا بادا !
در مستی و راستی
چشم دل عاشق چهها که نمیبیند...
سلام دوست عزیز
شعر بسیار بسیار زیبایی بود شعری عمیق و لطیف
زیبایی مقهور کننده و رقت قبل این شعر مرا نیز گرفت و به همین دلیل در وبلاگ انجمن ادبی فردوسی نیز ثبت شد.
و من در این ناکجاآباد تا
آن کجاآباد
خراب می شوم شاید که تو
مرا به من برساند
و دیگر هیچ
سلام رفیق.
خراب که باشی
خراباتی میبینی و ناکجاآبادی مینویسی.
سپاس از لطف شما.
سلام یه خورده خودتو از این درگیری رها کن. نمیگم بگو بی خیال ولی ... حالمو میگیری وقتی این قدر نا امیدی این طوری نمیشه جلوی بدی وایساد
مهدی جان! من درگیر چیزی نیستم رفیق.
قرار نیست هر چه مینویسیم داستان خودمان باشد پسر!