خسته، آهسته، نحیف
گام نهادی
بر زخمهای کهنه و عمیق دلم، دلمان، به ناچار
و فشردی.
لگدمال این سالهاییم
و انگار، دیگر
کسی حرف کسی را نمیفهمد.
به تصویری لرزان در آب میمانم
در پی اثبات وجود خویش
به «داس مه نو».
و چه مضحک شدهام اکنون
در پایکوبی کودک بازیگوش
بر حجم التهابم.
... و خیال لعل شدن
سنگ صبور جانم را دوباره آشفت.
رسد آدمی به جایی که به جز غذا نبیند
رمضان شناختم من به خدا قسم غذا را
پی نوشت:
... با کلّی قار و قور شیکم!