دوستان گلم! امشب بدون مقدمه میخوام براتون یه قصه تعریف کنم... اما القصه:
روزی روزگاری در یک سرزمین «فار فار اَو ِی» عوامالناس و خواصالناسی در کنار هم زندگی میکردند. در این سرزمین، اولی حکومت میکرد و دومی ریاست. اما دورهای که میخواهم برایتان تعریف کنم این گونه بود که چند وقت بود که دومی زیگزاگ میرفت و با اینکه اولی حسابی برای دومی مایه گذاشته بود و بابت این مایه گذاشتن صدمه به جلال و جبروتش در پیش خلق هم خورده بود اما دومی سرش به خودبزرگبینیهای خودش گرم بود و به دنبال آمال و آرزوهای خودش روان و دوان. هر چه هم اولی پنهانی گوشزد یا پیشنهاد یا توصیهی ملوکانه میفرمود یا توسط نمایندگانی که داشت به صورت آشکار خودی نشان میداد و نصیحتی میکرد به گوش دومی نمیرفت که نمیرفت. تا اینکه یک شب که در محفلی خصوصی با هم برخوردی داشتند اولی با اوقات تلخی حرفهایی به دومی زد که دومی، مثل خیلی جاهای دیگر، دیگر نتوانست جلوی زبان خودش را بگیرد چرا که دومیت خودش را در خطر میدید...
دومی: حاج آقا! (عنوانی که در محافل خصوصی برای خطاب کردن اولی به کار میبرد) اون دو تا بار شتر پول و شمش طلا که هزارها میلیارد دینار ارزشش بود و بعد از گذشتن از سرحدات توسط قاطعان طریق ثبت و ضبط شد و همه فهمیدند و میدانند که برای شما بوده... میخواهید دوباره یادآوری کنم؟! حاج آقا! من که دومی نشده بودم خودتان مرا دومی کردید!!
حاج آقا که فکورانه به دومی مینگریست دم برنیاورد اما این بار آشکارا دید که مار در آستین خودش پرورانده است لذا همانجا کلید عزل دومی در ذهنش زده شد و پنهانی به سومیها و چهارمیها و بقیهی محارم دست خط هایی فرستاد.
چند شب بعد لگدی به دری کوبیده شد و در محفلی خصوصی دو تن از رایزنان ارشد و نزدیکترین محارم دومی که در چپ و راست خودش و رئیس مال و اموالش نشسته بودند توسط ماموران حکومت دستگیر شدند و در همان شب ۳۰ نفر دیگر از یاران غار دومی هم در جاهای دیگر! و این چنین شد که این بار تصمیم گرفتند که جوجه را آخر تابستان بشمرند!
اما دومی که تازه به خودش آمده بود و فهمیده بود که دومیتش دارد از دستش میرود فردای همان شب در منظر عوامالناس ظاهر شد و به بهانهی سخنانی در مورد امور مهم مملکت، با چاپلوسی و چربزبانی به تعریف و تمجید از اولی اطالهی کلام نمود و فقط مانده بود که به عجز و لابه و التماس بیفتد که البته با حفظ سمت، افتاد!
لاکن دیگر دیر شده بود و اولی تصمیم خودش را گرفته بود و با سومیها و چهارمیها و بقیه خواص و یاران به این نتیجه رسیده بودند که باید امور دخل و خرج دومی را شدیدا به حساب بکشند و مویش را از ماست بیرون. و با این وسیله هم از شرش خلاص شوند و هم آبروی از دست رفتهشان را نزد عوامالناس، اندکی بازگردانند...
دوستان عزیز رنگی و بیرنگم، اعم از سبز و زرد و آبی و قرمز و سایر! در اینجا قصهی ما به سر رسید و کلاغه هم روسیاه ماند. اولی و دومی دروغ بود اما قصهی ما راست.
در آخر، نتیجهای که از این داستان میگیریم اینکه هر جا در مملکتی اتفاقاتی مشابه سرزمین «خیلی خیلی دور» بیفتد باید جوجههای آن بلاد را آخر تابستان بشمرند!
پایان
سلام به همهی دوستان گلم
باید عرض کنم که سال نو مبارک. چشم. عرض کردم. صد سال به اون سالها، به اون سالهای بیدغدغهی آزادی، به سالهای بیاستبداد، بدون وجود دیکتاتور. البته به نظر میرسه تا به حال که در مملکت ما چنین سالهایی تجربه نشده مگر در زمان کوروش کبیر اونم تا حدودی، اما در آیندهی نزدیک امیدواریم حاصل بشه... اون سالها را از همین حالا تبریک میگم، چه باشم چه نباشم.
من که عیدی پیشاپیشم رو از دولت کودتا و فیلتر دریافت کردم البته با کمی تا قسمتی تهدید و هشدار و تحذیر از سوی بعضیها... بماند. فعلا تصمیم گرفتم با آدرس ادامه دار قبلی ننویسم، برای رد گم کردن.
* سال خوب و پرباری داشته باشید و داشته باشیم.
** سال بد و نکبتباری رو برای اصحاب جهل و جمود و جور آرزو میکنم.
ضمنا از وقفهای که افتاد متاسفم و از این که لاجرم نتوانستم نظرات زیبایتان را (در وبلاگ قبلی) پاسخ بدهم عذرخواهی میکنم. نمیدانید چقدر دلم برایتان تنگ شده بود.