آزادی، خجسته آزادی

قلم توتم من است و آزادی مذهبم

آزادی، خجسته آزادی

قلم توتم من است و آزادی مذهبم

بازی بزرگان

  

دوستان گلم! امشب بدون مقدمه می‌خوام براتون یه قصه تعریف کنم... اما القصه:  

روزی روزگاری در یک سرزمین «فار فار اَو ِی» عوام‌الناس و خواص‌الناسی در کنار هم زندگی می‌کردند. در این سرزمین، اولی حکومت می‌کرد و دومی ریاست. اما دوره‌ای که می‌خواهم برایتان تعریف کنم این گونه بود که چند وقت بود که دومی زیگزاگ می‌رفت و با اینکه اولی حسابی برای دومی مایه گذاشته بود و بابت این مایه گذاشتن صدمه به جلال و جبروتش در پیش خلق هم خورده بود اما دومی سرش به خودبزرگ‌بینی‌های خودش گرم بود و به دنبال آمال و آرزوهای خودش روان و دوان. هر چه هم اولی پنهانی گوشزد یا پیشنهاد یا توصیه‌ی ملوکانه میفرمود یا توسط نمایندگانی که داشت به صورت آشکار خودی نشان می‌داد و نصیحتی می‌کرد به گوش دومی نمی‌رفت که نمی‌رفت. تا اینکه یک شب که در محفلی خصوصی با هم برخوردی داشتند اولی با اوقات تلخی حرف‌هایی به دومی زد که دومی، مثل خیلی جاهای دیگر، دیگر نتوانست جلوی زبان خودش را بگیرد چرا که دومیت خودش را در خطر می‌دید... 

 

دومی: حاج آقا! (عنوانی که در محافل خصوصی برای خطاب کردن اولی به کار می‌برد) اون دو تا بار شتر پول و شمش طلا که هزارها میلیارد دینار ارزشش بود و بعد از گذشتن از سرحدات توسط قاطعان طریق ثبت و ضبط شد و همه فهمیدند و می‌دانند که برای شما بوده... می‌خواهید دوباره یادآوری کنم؟! حاج آقا! من که دومی نشده بودم خودتان مرا دومی کردید!! 

 

حاج آقا که فکورانه به دومی می‌نگریست دم برنیاورد اما این بار آشکارا دید که مار در آستین خودش پرورانده است لذا همان‌جا کلید عزل دومی در ذهنش زده شد و پنهانی به سومی‌ها و چهارمی‌ها و بقیه‌ی محارم دست خط هایی فرستاد. 

 

چند شب بعد لگدی به دری کوبیده شد و در محفلی خصوصی دو تن از رایزنان ارشد و نزدیک‌ترین محارم دومی که در چپ و راست خودش و رئیس مال و اموالش نشسته بودند توسط ماموران حکومت دستگیر شدند و در همان شب ۳۰ نفر دیگر از یاران غار دومی هم در جاهای دیگر! و این چنین شد که این بار تصمیم گرفتند که جوجه را آخر تابستان بشمرند! 

 

اما دومی که تازه به خودش آمده بود و فهمیده بود که دومیتش دارد از دستش می‌رود فردای همان شب در منظر عوام‌الناس ظاهر شد و به بهانه‌ی سخنانی در مورد امور مهم مملکت، با چاپلوسی و چرب‌زبانی به تعریف و تمجید از اولی اطاله‌ی کلام نمود و فقط مانده بود که به عجز و لابه و التماس بیفتد که البته با حفظ سمت، افتاد! 

 

لاکن دیگر دیر شده بود و اولی تصمیم خودش را گرفته بود و با سومی‌ها و چهارمی‌ها و بقیه خواص و یاران به این نتیجه رسیده بودند که باید امور دخل و خرج دومی را شدیدا به حساب بکشند و مویش را از ماست بیرون. و با این وسیله هم از شرش خلاص شوند و هم آبروی از دست رفته‌شان را نزد عوام‌الناس، اندکی بازگردانند... 

 

 

دوستان عزیز رنگی و بی‌رنگم، اعم از سبز و زرد و آبی و قرمز و سایر! در این‌جا قصه‌ی ما به سر رسید و کلاغه هم روسیاه ماند. اولی و دومی دروغ بود اما قصه‌ی ما راست. 

 

در آخر، نتیجه‌ای که از این داستان می‌گیریم این‌که هر جا در مملکتی اتفاقاتی مشابه سرزمین «خیلی خیلی دور» بیفتد باید جوجه‌های آن بلاد را آخر تابستان بشمرند! 

 

پایان

نظرات 9 + ارسال نظر
پریشان دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:25 ق.ظ http://afkare-parishan.blogsky.com

سلام
شنیده بودیم بعضیها برای اول شدن دوپینگ میکنند ولی برای دوم شدن دیگر نوبر است
کمیتۀ مبارزه با دوپینگ

و علیک...

یارو دوپینگ کرده بود واسه اینکه لو نره آخر شد... بعضیا هم اینجوری دوپینگ میکنن رفیق.
کاسه کوزه‌ی دومی حسابی به هم ریخته ظرف هفته‌ی اخیر... از بس حرف گوش نکرد!

سها دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:18 ق.ظ

منم منتظر آخر این تابستونم.بدجوری منتظرم.
فک کنم خودشون بتونن ریشه همو بزنن.

لعنت به همه‌شون!
خون به ناحق ریخته‌ی بچه‌ها بی‌جواب نمی‌مونه... بالاخره انگار خدایی هم هست سهای عزیز.

مهشید دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:16 ق.ظ http://mahshidmohamadi.blogfa.com

خیلی خیلی لذت بردم از خوندن این پست!
شب دراز است و قلندر بیدار...
اولی و دومی ام بلاخره میرن...

مرسی مهشید جان.
بعله شب درازه...

پریناز دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:31 ب.ظ

سلام احمد جان...چقدر دیرب دیر مینویسی...وقتایی ک اونقدر دوسش دارم ک حتا زندگی کردن هم برام سخته...چاره ای جز نوشتن ندارم...عوض تو هم پست میذارم...تیشه ب ریشه میزنن خودشون....

علیک سلام پریناز خانوم!
گرفتار بودم به حضرت عباس!!
گاهی وقتا اصلا وقت نمی‌کنم زندگی کنم چه برسه بخوام بنویسم! دیگه عادت کردم به کم خوابی.. شبی چهار پنج ساعت!

هر کدومو جای من نوشتی بگو!

شازده کوچولو دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:34 ب.ظ http://lepetitprince.blogsky.com

بله دیگه! همینه که شوما میفرمایی.

سلام
هستم از راه دور

شوما هم بفرما شازده!

علیک
خیلیا دیگه راه دوری شدن... یکیش خودم.

میکروب دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:48 ب.ظ http://www.rasoulfrj58.blogfa.com

کسی...
به تسلیتم...
یک ...
دقیقه ...
لال نشد...
رفیق...
دمت گرم...

لالتم رفیق...
دمت داغ...

بهزاد دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:25 ب.ظ http://www.emeraldgreen.blogfa.com

سلام احمد عزیز
نمیگم رفیق نیمه راه!!! ولی یه خبری میدادی که اسباب کشی کردی.از 14 فروردین اومدی اینجا و من بیخبر.الان این 6 تا پست رو چه جوری یه جا بخونم؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

با اجازه من یه گشتی این حوالی بزنم .بر میگردم.دلم نافرم هوای نوشته هاتو کرده بود.

سلام بهزاد جان
مطمئن باش چیزی از دست نداده بودی... البته حالا دیگه وقتتو از دست میدی! از ما گفتن.

الهام دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:01 ب.ظ

سلام رفیق
می ری میای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هرچند بی جاست این سوال مگه اومدن و رفتن ما دست خودمونه!!!!!!!!

درود
قربون آدم چیز فهم!

الهام رئیسی دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:31 ب.ظ

این وبلاگ داره کم کم مثل قبلی می شه خوشحالم!

یعنی چه جوری؟ خوشحالم که خوشحالی رفیق.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد