آرزوی جوانیمان را عیب شمردند
با پاسخی از چماق و دشنه و گلوله
وقتی فریادش کردیم،
و مرغک پربستهی جانمان
آرزوی آزادی را
- آتش وار -
در تلّی از خاکستر روزمرْگی
به بغضی مدام سپرد.
خلقی جدید باید آزادی را
رسته از چنبرهی دیوهای سیاه،
نهادینه در ذهنهای خفته.
پی نوشت:
* و برای آزادگان در بند.
** انگار دوباره آتش درون تنوره کشید تا فضای ذهن و جوهر قلم.
با سلام و با تشکر از مطالب وبلاگتون
با اولین سیستم کسب درآمد اینترنتی ایرانی ، ثبت شده در وزارت فرهنگ و ارشاد در خدمتتون هستیم.حتما عضو شوید
http://yourteobux.mihanblog.com/
با سلام و با تشکر از مطالب وبلاگتون
با اولین سیستم کسب درآمد اینترنتی ایرانی ، ثبت شده در وزارت فرهنگ و ارشاد در خدمتتون هستیم.حتما عضو شوید
http://yourteobux.mihanblog.com/
از حضور سبزتون در وبلاگم متشکرم . سبز و پاینده باشی
داغ دلم با این متن دوباره تازه شد
قرار نیست چیزی فراموش بشه!!!!! قراره خاطره ها دوباره یه روز یه جا زنده بشه و....
خیلی وقت بود نبودی احمد جون؟!!!!
دلم واست تنگ شده بود!
نایس توو میت یوووووووووووو
اند سو دوو آیییییییی
این مردم خودشون را لایق آزادی نمیدونن
باور کن :(
شعرت قشنگ بود...اما دارم به این روز مرگی فکر میکنم
گمونم هم سن و سال شماها که بودم همچین حسی داشتم...اما الان اینقدر مشغله دارم که وقت ندارم بهش فکر کنم...میدونی اگه توی یه روز چند خط کتاب خونده باشی...یا یه دوستو دیده باشی و ساعتی رو باهم گپ زده باشین...اگه نمیدونم یه فیلم خوب دیده باشی یا یه کلمه به دانشت اضافه کرده باشی...یا حتی یه تصمیم کوچیک گرفته باشی مثه اینکه دیگه دستمال کاغذیمو کف خیابون نمیندازم و میندازم توی سطل زباله...
یکی ازینا باید بس باشه که دیگه اسمشو روزمرگی نذاری:(
چه بد میشه اگه یکی یا چند تا از اینا که اشاره کردید باشه اما باز هم احساس روزمرگی داشته باشیم... وقتی خفقان تا نه توی درون آدمها نفوذ میکنه هر روز روز مرگ آنهاست.
آره درست گفتید... خیلیها لایق آزادی نیستند چون آزاد بودن را تمرین نکردهاند هنوز... این را ۳۲ سال نشان دادهاند!
سلام
شعر آدمو یاد احمد شاملو میندازه مخصوصا که اسم خودتون هم احمده
اونجا که میگه خونه ها تاریکن دکونا بسته است
کوچه ها باریکن طاقا شکسته و ... حتما شنیدینش
بسیار زیبا بود و خوشحال شدم که به وبلاگ شما برخوردم
سلام آزاد
لطف دارید.
خوشحال شدم که قدم رنجه فرمودید.
خویشاوندی...خود ...یکدیگریِ دو خویشاوند است
....
خواهرم فروغ فرخزاد...یکی از هزاران خواهر هم بغض منست
آها.. از اون لحاظ.
کاملاْ درست فرمودید.. گاهی به نگاهی، گاهی به موج احساسی، گاهی به زخمی مشترک و... خویشاوندی از نسبت نزدیکتر میشود.
زیبا بود.یاده فلسطین افتادم در حسرت ۱ روز آزادی
هیچ وقت عکسه فلسطین رو تویه کتابه دبستانم فراموش نمیکنم
مرسی.
اما من با یاد آزادگان دربند اوین و سایر زندانهای کشورم این را نوشتم.
سلام خوشحالم که برگشتی
مضمون شعرت ستودنی بود اما گاهی واژه ها شعار گونه شده بودند که از بار حسی و شور شعر کم میکنه.
سلام خوشحالم از حضور گرمت.
ممنون از نقد شما... در موردش فکر کردم.
خلقی جدید
که بغضش به فریاد نزدیک تر باشد
تا به گریه ی پشت پرده
خلقی رها شده از ترس چماق و درد گلوله
ما که در زیر خروار ها ترس خویش هفتاد کفن
را به حراجی خریده ایم .
چشمم آب می خورد از از نسل روبرو ....
آه...
ای بابا داغ دل تازه نکن تروخدا احمد...خوبی رفیق...دلمان کوچوک شده بود برایت...ما بسی سرما شلوغ است و اینا دیر ب دیر میاییم نت...:)
دریغا و دردا
راستی
خوبی برادر ؟
آرزوی جوانی مان را عیب شمردند
خواستهای معیوب شان را غیب
با گل به استقبال دروغشان رفتیم
و پاسخ دادند به تیر و زنجیر
حقیقت وجودمان را
بر ما خندیدند
و ماهم خندیدیم
راه را بستند
چه راحت بر گشتیم
دستاها را خواستند
دادیم و درو کردند
گلوهارا دیدند
پرکردند با گل
و در آخر ما
از تنها سوراخ
بهشان گوزیدیم
و بسی خندیدیم
سلام
خیلی خوب بود احمد جان. بسیار
جانا سخن از زبان ما میگویی
پاینده باش تا صبح آزادی برادر
دوباره نیستی و من میان این جماعت راهپیمایی قدس بی صدا افتاده ام " آیا کسی نیست تا مرا یاری کند؟ "