با این همه تاریکی
که در سیاهچال جانم
با نور گمگشتهی آن پریچهره
در تنگنای سرد و سنگین خواهش نفس
به عداوتی سخت برخاسته است،
و با این همه آرزوهای هیچ در هیچ
که همچون گرانسنگی هوسآلود
بر پای کبوتر روح افسرده و حیران، آویخته است،
اعتماد و اطمینانی دستگیرم نیست.
کیست که این بار آتشین غم و درد
برافروخته در پستوی جانم را
به مهربانی برگیرد
تا اندکی بیارامم.
نیمی از راه و رسم رفتن را
در کوچهی آشنایی از بوی دوست
به هنگام کشاکش شب و روز
- که شب پیروز میدان نمود -
به فراموشی سپردهام
اما
«این درد به صد هزار درمان ندهم»!