۱)
از وقتی ممنوع شدی
زمان، سخت و سنگین
زمین، تنگ و تاریک
و من، افسرده و غمگین
... ای آزادی!
۲)
هر کجا هستی باش،
دیگر عادت کردهام
با خیالت
این شب تاریک را روشن کنم
... ای آزادی!
خروار خروار دلخوشی بود
و گفتی: «سیری چند؟»
کجایی سهراب؟
پی نوشت:
شرمنده و دلتنگ همهی دوستان عزیزم. معلومه که سرم شلوغه. به خدا میام به وبلاگهاتون... اندکی صبر.
نگاه خسته و نا امید مجنون
دیگر
آسمان ناز لیلی را
به خلوتگاه نیاز خویش، نمیخواند.
شاید او نیز
حقیقتی ورای حجم عشق را
از پلههای ارتفاع ناکجا آبادی غریب
به نظاره ایستاده است.
نگاه کن!
اگر تابش آفتاب چشمانی تَـر
کوههای یخی ِ زمستانِ درونت را
در اقیانوس آرام و عمیق ِ گذر از خویش
به جریان باد سپرده باشد،
سنگینی ابرهای باردار را
بر پشت پلکهای تجلی یار
و در ژرفای آسمان نگاهش
خواهی دید.
وزنهی عشق
چشم ِ دل عاشق را
ناباورانه
و در خلاف جهت هبوط
با خویش خواهد برد
و پروانهی نیازش را
در آتش ناز معشوق
خواهد سوزاند،
و به ناکجا آبادی ورای حجم بیدلی
خواهد رساند.