«حرفهایی هست برای نگفتن»
حرفهایی که نمیتوانی بگوییم
حرفهایی که وجودمان با آن شکل گرفته است، ماهیت ما را تشکیل میدهند، نمیتوانیم بگوییم، که اگر بگوییم، دیگر نیستیم، دیگر ما نیستیم.
حرفهایی که آنقدر دوستشان داریم که همهی ما شدهاند
حرفهایی که به هیچ وجه حاضر نیستیم از دستشان بدهیم، که اگر از دستشان بدهیم خودمان را از دست دادهایم. چیزهایی که نگفتنی است، چیزهایی که هیچ کس محرم برای شنیدنشان نیست، حرفهایی که جایی پنهانشان کردهایم که دست هیچکس به آنها نرسد و «هر کس به اندازهی حرفهایی که برای نگفتن دارد، هست.»
دکتر عزیز!
چقدر خوب فهمیدم احساس خویشاوندی را، چقدر خوب حس کردم که ممکن است دو نفرِ، دو انسان، در ابعاد زمانی و مکانی هیچ نکته و نقطهی مشترکی نداشته باشند و در عین حال، نزدیکتر از هر دو کسی به یکدیگر باشند... نقطهی اشتراک کوچکی نیست، داشتن حرفهایی برای نگفتن.
دو انسانی که ممکن است نه خودشان و نه ناگفتنیهایشان هیچ ارتباط و شباهتی به یکدیگر نداشته باشند اما دو خویشاوند، دو آشنا، و دو همنوع به معنای واقعی کلمه باشند...
دوستان عزیزم! با این مقدمه خواستم بگویم همهی این چیزهایی که تا کنون در اینجا خواندهاید و زمان و چشم خود را خسارت دادهاید، گرچه همه را احمد قلمی کرده است، اما کمتر بوده که معرف خود او باشد... اینها حرفهایی بوده که شاید فرسنگها از او دورند... حرفهایی گفتنیاند، حرفهایی که سر به ابتذال «گفتن» و «شنیدن» یا «خوانده شدن» فرود آوردهاند، اجسادی که انگار در زمان بروز و ظهور خود دفن شدهاند... پوستم و پوستهام را به شما نشان دادهام اما در عمق خویش نشستهام و انتظار چشمی را کشیدهام که شاید از پنجرهی آن گوشه که به ابعاد یک چشم و به عمق بی نهایت است خودم را ببیند... اما مگر میشود؟! شدنی نیست، اصلاْ شدنی نیست...
و ما چقدر از هم دوریم، همهی ما آدمها که هر یک به نوبهی خود «در ساحل نشسته، شاد و خندانیم» و آن دیگری را نمیبینیم که «در آب دارد میسپارد جان»... اما مگر چه میشود کرد؟! به همین دنیا دنیا دوری دلخوشیم و با هم مشغول.
پی نوشت:
از فترت چند ماهه عذر تقصیر میخواهم.
اکنون
که در مرز زمین و آسمان غوطه میخورم
دلم تنگ شده انگار
برای بیسروپایی در خیال دوست،
و حجم اندوه جانبخش زندگی
و زنده بودن مدام
در پیچش ضرباهنگ تند بالهای پروانه
در اشتراک موزون باد.
این را از آن ذره ذرههای آب
که برای هم قلاب گرفتهاند و از سروکول هم بالا میروند
تا به تو رسند
این را از پشتههای ابر،
هم میبینم
و هم فریاد تنهایی جذبههای مدامشان را شهود میکنم.
و از استقبال پرهیاهوی دستهای دریا
در آرمیدن و گم شدن حیرت رود،
و از بوسههای مدام و پاک شبنم
بر برگ برگ سلوک سبز گیاه،
و از صبوری رد پای ساکت کلاغهای سینه سپید
برای فانی شدن در گسترش دامان آب.
و از ...
دلم تنگ شده انگار
برای بیسروپایی در خیال دوست.
۲۱ شهریور ۹۰ - چالوس
آرزوی جوانیمان را عیب شمردند
با پاسخی از چماق و دشنه و گلوله
وقتی فریادش کردیم،
و مرغک پربستهی جانمان
آرزوی آزادی را
- آتش وار -
در تلّی از خاکستر روزمرْگی
به بغضی مدام سپرد.
خلقی جدید باید آزادی را
رسته از چنبرهی دیوهای سیاه،
نهادینه در ذهنهای خفته.
پی نوشت:
* و برای آزادگان در بند.
** انگار دوباره آتش درون تنوره کشید تا فضای ذهن و جوهر قلم.