۱)
از وقتی ممنوع شدی
زمان، سخت و سنگین
زمین، تنگ و تاریک
و من، افسرده و غمگین
... ای آزادی!
۲)
هر کجا هستی باش،
دیگر عادت کردهام
با خیالت
این شب تاریک را روشن کنم
... ای آزادی!
دو سه روزی در موج
گاه گاهی جنگل
و سکوتی سرسبز،
و رفیقانی چند
و خدایم هم هست،
و تمنای دلی
که ز انبوهی احساس طبیعت سرشار.
شاید آن وقت که او
در زمستان جدایی جا ماند
من نمیدانستم
که بیابان دل غمگینم
بذر بالندگی و شادی را
بارور خواهد شد.
شاید آن گاه که او
از خرابات دل تفزدهی من کوچید
و به طوفانی سخت
ابرهای همهی عالم را
به افقهای شب خشک دل من بخشید،
من نمیدانستم
که بهاری سرسبز
خاطرات خوش بودن با او
و همه ایمان را
جاودان خواهد کرد.
و من اکنون سبزم
سبزتر از نفس باد بهار،
و به تنهایی احساس خدا نزدیکم.
دوستان گلم! امشب بدون مقدمه میخوام براتون یه قصه تعریف کنم... اما القصه:
روزی روزگاری در یک سرزمین «فار فار اَو ِی» عوامالناس و خواصالناسی در کنار هم زندگی میکردند. در این سرزمین، اولی حکومت میکرد و دومی ریاست. اما دورهای که میخواهم برایتان تعریف کنم این گونه بود که چند وقت بود که دومی زیگزاگ میرفت و با اینکه اولی حسابی برای دومی مایه گذاشته بود و بابت این مایه گذاشتن صدمه به جلال و جبروتش در پیش خلق هم خورده بود اما دومی سرش به خودبزرگبینیهای خودش گرم بود و به دنبال آمال و آرزوهای خودش روان و دوان. هر چه هم اولی پنهانی گوشزد یا پیشنهاد یا توصیهی ملوکانه میفرمود یا توسط نمایندگانی که داشت به صورت آشکار خودی نشان میداد و نصیحتی میکرد به گوش دومی نمیرفت که نمیرفت. تا اینکه یک شب که در محفلی خصوصی با هم برخوردی داشتند اولی با اوقات تلخی حرفهایی به دومی زد که دومی، مثل خیلی جاهای دیگر، دیگر نتوانست جلوی زبان خودش را بگیرد چرا که دومیت خودش را در خطر میدید...
دومی: حاج آقا! (عنوانی که در محافل خصوصی برای خطاب کردن اولی به کار میبرد) اون دو تا بار شتر پول و شمش طلا که هزارها میلیارد دینار ارزشش بود و بعد از گذشتن از سرحدات توسط قاطعان طریق ثبت و ضبط شد و همه فهمیدند و میدانند که برای شما بوده... میخواهید دوباره یادآوری کنم؟! حاج آقا! من که دومی نشده بودم خودتان مرا دومی کردید!!
حاج آقا که فکورانه به دومی مینگریست دم برنیاورد اما این بار آشکارا دید که مار در آستین خودش پرورانده است لذا همانجا کلید عزل دومی در ذهنش زده شد و پنهانی به سومیها و چهارمیها و بقیهی محارم دست خط هایی فرستاد.
چند شب بعد لگدی به دری کوبیده شد و در محفلی خصوصی دو تن از رایزنان ارشد و نزدیکترین محارم دومی که در چپ و راست خودش و رئیس مال و اموالش نشسته بودند توسط ماموران حکومت دستگیر شدند و در همان شب ۳۰ نفر دیگر از یاران غار دومی هم در جاهای دیگر! و این چنین شد که این بار تصمیم گرفتند که جوجه را آخر تابستان بشمرند!
اما دومی که تازه به خودش آمده بود و فهمیده بود که دومیتش دارد از دستش میرود فردای همان شب در منظر عوامالناس ظاهر شد و به بهانهی سخنانی در مورد امور مهم مملکت، با چاپلوسی و چربزبانی به تعریف و تمجید از اولی اطالهی کلام نمود و فقط مانده بود که به عجز و لابه و التماس بیفتد که البته با حفظ سمت، افتاد!
لاکن دیگر دیر شده بود و اولی تصمیم خودش را گرفته بود و با سومیها و چهارمیها و بقیه خواص و یاران به این نتیجه رسیده بودند که باید امور دخل و خرج دومی را شدیدا به حساب بکشند و مویش را از ماست بیرون. و با این وسیله هم از شرش خلاص شوند و هم آبروی از دست رفتهشان را نزد عوامالناس، اندکی بازگردانند...
دوستان عزیز رنگی و بیرنگم، اعم از سبز و زرد و آبی و قرمز و سایر! در اینجا قصهی ما به سر رسید و کلاغه هم روسیاه ماند. اولی و دومی دروغ بود اما قصهی ما راست.
در آخر، نتیجهای که از این داستان میگیریم اینکه هر جا در مملکتی اتفاقاتی مشابه سرزمین «خیلی خیلی دور» بیفتد باید جوجههای آن بلاد را آخر تابستان بشمرند!
پایان