با این همه تاریکی
که در سیاهچال جانم
با نور گمگشتهی آن پریچهره
در تنگنای سرد و سنگین خواهش نفس
به عداوتی سخت برخاسته است،
و با این همه آرزوهای هیچ در هیچ
که همچون گرانسنگی هوسآلود
بر پای کبوتر روح افسرده و حیران، آویخته است،
اعتماد و اطمینانی دستگیرم نیست.
کیست که این بار آتشین غم و درد
برافروخته در پستوی جانم را
به مهربانی برگیرد
تا اندکی بیارامم.
نیمی از راه و رسم رفتن را
در کوچهی آشنایی از بوی دوست
به هنگام کشاکش شب و روز
- که شب پیروز میدان نمود -
به فراموشی سپردهام
اما
«این درد به صد هزار درمان ندهم»!
اگر دردم یکی بودی ...
مرسی به غمت
مرسی هستی رفیق.
عشق ...
را در ...
پستوی...
خانه ...
نهان باید...
کرد...
....
دمت گرم...
اما در جایی دیگر میفرماید:
انکار ِ عشق را
چنین که بر سر سختی پا سفت کرده ای
دشنه مگر
به آستین اندر
نهان کرده باشی.-
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.
فکر کنم این دفه پیامبر شاملو زیاد خوندی....
رفیق دردت جاش امنه واسه همینه که به صد درمان نمی دیش پس جای غصه نیس
درد بیعشقی علاجش آتش است
از آتش بیرون به آتش درون پناه بردن...
پیام کار ستودنی بود
اما زبان کمی سنگین بود
بطور مثال دیگر در ادبیات امروزی گم گشته کمتر استفاده می شود
مانا باشی
میپذیرم اما... من مرثیهخوان دل دیوانهی خویشم... زبان دلم الکن است.
احمد سلام...این روزها من نمیتونم از خودم توقعی نداشته باشم یا ب خودم بگم تو در همین حد هستیو بس...نمیتونم بگم از خودت انتظاری نا بجا نداشته باش دختر...نمیتونم...من این روزا دیوونه ام...این روزها رو ک بذارم کنار...این شبهایم جهنمی بیش نیست...در گرماایی دیوانه وار میسوزم و در کابوس هایم انتظار پناهگاهی رو میکشم ک هیچ وقت قرار نیست بیابم...من این وزها مرده ام...من این شبها سخت مرده ام...
ب دور از همه ی این وراجی های تلخ من...تو زیبا و سنگین مینویسی...چند بار خوندم تا فهمیدم...ولی با این همه آرزوی هیچ در هیچ...معرکه س پسر
سلام پریناز
فردوسی بزرگ در جایی از شاهنامهاش میگوید گاهی زور بازوی پهلوان باعث سقوط بیشترش میشود و به جای به کار بردن زور بازو باید از قدرت اندیشهاش استفاده کند و مثال مورچهای را میزند که در گرداب خاک تلهای که شکارچیاش برایش ایجاد کرده افتاده. میگوید در اینجا مورچه هر چه مستقیم به طرف بالا بیاید بیشتر سر میخورد و سقوط میکند بلکه باید دور بچرخد و حرکت صعودیاش را به حداقل برساند تا آهسته آهسته از مهلکه بگریزد... همیشه نمیتوان از خود انتظار حرکت طولی داشت، گاهی باید در عرض حرکت کرد تا آمادگی کافی برای صعود فراهم شود.
اما «در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست...» به تجربه میگویم دست و پای ابلیسهای نفوذی ذهن را بشکن تا از درد و رنجت لذت ببری! سخت است اما شدنی... صبر داشته باش.
مرسی هستی.
مرد را دردی اگر باشد خوشست...
به هدف زدی رفیق... اما مرد هم مردهای قدیم!
سلام اولین باره میام وبتون. و از شعرتون لذت بردم خوشحال میشم بهم سر بزنید.
باعث افتخارم شد الههی عزیز.
به روی چشم.
تورو این طور می بینیم احمد :
من رابه قعر نشانده اند
من را به قعر دره ی بی نام و بی نشان
با سر کشانده اند
بر دست و پای من
زنجیر و کند نیست
اما درون سینه ی من
زخمی ست نهان
شعری؟
نه، آتشی ست
این ناسروده در دلم
این موج ِ اضطراب...
"حمید مصدق"
حس می کنم ناسروده زیاد داری. تازه داری استعدادتو رو می کنی شیطون
کی؟ من؟
نه بابا من مال این حرفا نیستم دختر...
اما امان از زخم نهان!
از دوست به یادگار دردی دارم...
این درد شیرین همیشه با منه
مرسی مهشید جان.
تحمل این درد را نداشتی که بار امانت را بر دوشت نمینهادند.
سلام احمد
من ایجا بودم احمد
من دارم کوچ میکنم از بلاگفا
روزا سخت و سنگین و بی رمق میگذره
بد اوضاعیه احمد
...............
مرسی واس شعر خوبت
سنگین و دلنشین مثل همیشه
سلام سها جان
کوچ لازمه... درونیش واجب. درونتو تغییر بدی بیرون هر چی باشه میگذره.
ممنون از حضورت رفیق.
درد شیرینی است مبارکت باد لذتش
سلام وب زیبایی است و واژه های پر بار مستدام باشد قلمت
یا حق
بزرخی عمیق است و خوف و رجائی دائم...
ممنونم جناب ثنائی فر
یا حق.
درد من
شبیه درد مردم زمانه نیست .
مردمی که
جلوه های کهنه ی شناسنامه هایشان
درد میکند
اما
من تمام استخوان بودم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد میکند .
دکتر شریعتی
مرسی مهدی... گل گفتی.